يك سهتار نو و بيروپوش در دست داشت و يخه باز و بيهوا راه ميآمد. از پلههاي مسجد شاه بهعجله پايين آمد و از ميان بساط خردهريزفروشها و از لاي مردمي كه در ميان بساط گستردهي آنان دنبال چيزهايي كه خودشان هم نميدانستند ميگشتند، داشت بهزحمت رد ميشد. سهتار را روي شكم نگه داشته بود و با دست ديگر، سيمهاي آن را ميپاييد كه به دگمهي لباس كسي يا به گوشهي بار حمالي گير نكند و پاره نشود.